روزی روزگاری دو راهب، زیر رگبار و در جاده ای خارج از شهر به راه خود می رفتند که نا گهان سر یک پیچ دخترک جوان و زیبایی را دیدند که نمی توانست از گودال بزرگی که سر راهش بود، بگذرد.

یکی از دو راهب گفت:"دختر جان، من کمکت می کنم." و بی درنگ او را در میان بازوان خود گرفت و آن سوی گودال بر زمین گذاشت.

راهب دیگر، هیچ نگفت. دوباره به راه افتادند. تا اینکه شب هنگام به دیری رسیدند. وقت عبادت بود. پس از نماز، راهب دوم دیگر نتوانست خودداری کند و گفت:"برادر،تو خوب می دانی که لمس زنان بر ما راهبان حرام است، خصوصا زن های جوان و زیبا.پس تو چرا این کار را کردی؟"

راهب اولی جواب داد:"من آن دخترک همانجا رها کردم اما تو هنوز او را همراه آورده ای."